سلام دوستان، احساس کردیم جای یک موضوع در وب سایت خیلی خالی است. موضوعی است که تمامی ابعاد مجمع ما را پوشش می‌دهد، از یک طرف به خانواده و از طرفی به عاشورا و نهضت امام حسین(ع) مربوط می‌شود. موضوعی است که با گذشت زمان تکراری نمیشود و هر لحظه و هر زمان جان تازه ای میگیرد. بله عزیران می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خواهیم از این هفته در مورد شهداء  مطلب بنویسیم.  شاید بپرسید" این موضوع چه ربطی به خانواده دارد؟ من هم در جواب می‌نویسم مگر شهدا خانواده نداشتند، و به راستی که عاشق خانواده‌هایشان بودند. همسر شهید محمد ابراهیم همت تعریف می‌کند که: "به او گفتم:«توی جبهه این قدر به خدا می‌رسی؛ میای خونه، یه خورده ما رو ببین!»  شوخی می‌کردم .آخه هر وقت می‌آمد،‌ هنوز نرسیده، با همون لباس‌ها می‌ایستاد به نماز. ما هم مگر چقدر پهلوی هم بودیم؟! نصفه شب می‌رسید، صبح هم نان و پنیر به‌دست، بندهای پوتینش را نبسته سوار ماشین می‌شد که برود. نگاهم کرد و گفت:«وقتی تو را می‌بینم احساس می‌کنم باید دو رکعت نماز شکر بخوانم.»" ولی سوالی در ذهن من و شاید شما پیش می‌آید که: با این همه عشق و علاقه، پس چرا خانواده‌هایشان را در این دنیای پر از هیاهو که هر کسی فقط به فکر خودش است تنها گذاشتند و رفتند؟  شاید با خود بگوییم آن زمان جنگ بود و دشمن در یک قدمی شهر ما ایستاده بود، باید می‌رفتند و از کشور دفاع می‌کردند؛ ولی اکنون که دیگر خبری از جنگ در شهر و دیار ما نیست پس چرا سال گذشته، در شهر خودمان، وقتی زینب کوچولو چشم به این دنیا گشود، کسی نبود که به او بگوید بابا؟! چرا عید همین امسال، کنار بازارهای شلوغ شهرمان، خانواده شهید نوری و فرزند کوچکش که تازه زبان گشوده بود و کلمه بابا را یاد گرفته بود، باید به تنهایی کنار سفره هفت سین می نشستند؟ چرا؟ من احساس می‌کنم انگیزه‌ای والاتر از دفاع از مرزهای جغرافیایی در نظر همه شهیدان و خانواده‌هایشان بوده‌است که با تمام حرّییت از تعلقات دنیوی، پا در رکاب امام حسین(ع) گذاشتند؛ انگیزه‌ای که توانست بر مهر مادری غلبه کند و خود فرزند عزیزش را روانه جبهه‌ها کند، من مطمئنم که میتوانیم با خواندن زندگی نامه و وصیت‌های شهدا انگیزه والای آن‌ها را درک کنیم؛ پس با هم قرار می‌گذاریم که هر هفته قسمتی از وصایا و خاطرات شهدا را با جان و دل مرور کنیم. ان شاء الله تقدیم به همه همسران صبور شهدا در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست می‌رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست می‌نشینی روبرویم، خستگی در می‌کنی چای می‌ریزم برایت، توی فنجانی که نیست باز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟! باز می‌خندم که خیلی، گرچه می‌دانی که نیست شعر می‌خوانم برایت، وا‍ژه ها گل می‌کنند یاس و مریم می‌گذارم، توی گلدانی که نیست چشم می‌دوزم به چشمت، می‌شود آیا کمی دستهایم را بگیری، بین دستانی که  نیست؟! وقت رفتن می‌شود، با بغض می‌گویم نرو... پشت پایت اشک می‌ریزم، در ایوانی که نیست می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود باز تنها می‌شوم، با یاد مهمانی که نیست بعد تو، این کار هر روز من است باور این که نباشی، کار آسانی که نیست...!  و.محمدی