اصناف و بازاریان در طول تاریخ اسلام به پیروی از حضرت خدیجه(س)، در حمایت از رهبران دینی و تحقق خواسته‌های آنان، تلاش گسترده‌ای داشته‌اند؛ چندان که همیشه در صف‌های مقدّم  فداکاری و ایثار بوده و در تقویت مکتب امام صادق(ع) با جهاد مالی و پشتیبانی از نشر معارف قرآنی و اندیشه‌های ولایی، سعی و کوشش فراوانی از خود به یادگار گذاشته‌اند. مردانی که در خانواده‌های متدیّن متولد شده، رشد یافته‌اند و در جریانات براندازی حکومت طاغوت و پس از پیروزی انقلاب، در دوران دفاع مقدس همراه سایر مردم بوده و از هیچ فداکاری دریغ نکردند.
کتاب «عباس دست طلا» سندی مکتوب از رشادت‌های حاج عباس علی باقری و یارانش است که قطره‌ای از اقیانوس بیکران مهر و محبت اصناف را نسبت به امام و ملّت به تصویر می‌کشد.
زندگی عباس علی باقری از کودکی با کار و تلاش قرین می‌شود. در تمام اوقات شبانه‌روز این کار است که بعد از توکل به خدا، در زندگی او حرف اول را می‌زند. هر کس هم با او همراه می‌شود می‌داند که باید از سپیده تا شامگاه بی‌وقفه کار کند. وقتی از او می‌پرسی آیا به فکر شهادت هم بودی؟ پاسخی غریب می‌شنوی:
آنقدر کار زیاد بود که من هرگز وقت نداشتم به شهادت فکر کنم!

کتاب در بیش از 250 صفحه، با قلم روان «محبوبه معراجی‌پور» خاطرات تلخ و شیرین این مرد کار را در دوران دفاع از میهن به شما خواننده عزیز منتقل می‌کند .برای آشنایی بهتر، بخشی از کتاب را با هم می‌خوانیم.
دم دمای پاییز است اما از آسمان جنوب همچنان آتش می‌بارد. دارم بدنه مینی‌بوس ترکش خورده‌ای را جدا می‌کنم. به شدت عرق می‌ریزم. پسرم حسین هم دم دستم است. دیگر برای خودش پادوی قابلی شده. دوتا از شیشه بُرهایی که از تهران آورده‌ام  و نزدیک حسین هستند دارند باهم شوخی می‌کنند. جک می‌گویند و می‌خندند. حسین با اخم نگاهشان می‌کند. تازه سیزده سالش شده اما مثل مردها می‌ماند. من هم می‌خندم. یک دفعه حسین کار را رها می‌کند و از ما دور می‌شود. رفتارش کم کم دارد نگرانم می‌کند . از زمانی که پایش به جبهه باز شده، رفتارش هم عوض شده و کارهای عجیب و غریب زیادی می‌کند. جشن و عروسی‌های توی فامیل را نمی‌آید. با دور و بر‌ی‌ها چندان دم خور نیست؟! کتاب می‌خواند. وقتی هم که قرآن می‌خواند گریه می‌کند. یک بار گفتم که آخر قرآن خواندن گریه دارد؟! سکوت کرد و حرفی نزد انگار نامحرم شده باشم. بعضی وقت‌ها که توی جبهه من با گروهم شوخی می‌کنیم و می‌خندیم حسین فقط گوشه‌ای می‌نشیند و به رزمندهایی که در رفت و آمدند نگاه می‌کند و  دعا می‌خواند. مثل الان. یک دفعه با سر و صدای همان دو نفر به خودم می‌آیم. دارند با هم دعوا می‌کنند. یکی از بچه ها ساکش را بر می‌دارد و قهر می‌کند. می‌روم از هر دو نفرشان می‌خواهم که ساکت باشند. ساکش را می‌گیرم و هنگامی که اصرار به رفتن دارد، با صدای بلند فریاد می‌کشم: تا این 50 تا ماشین ترکش خورده درست نشود کسی حق رفتن به تهران را ندارد. من رفته‌ام خط مقدّم می دانم چه خبر است؟ شهر‌های تازه آزاد شده را دیده‌ام. من می‌دانم دشمن با مردم مظلوم چه می‌کند؟ خوش‌ غیرت‌ها! بچه‌های مردم دارند خط مقدم خون می‌دهند که شما بیایید این جا جک بگویید و دعوا کنید و کا را نیمه رها کنید و بروید؟! از بسیجی‌ها خجالت نمی‌کشید؟ هر دو نفر بر می‌گردند سر کارهایشان. حسین هم می‌آید و کارش را از سر می‌گیرد. با خودم می‌گویم که عجب بچه عاقلی که خودش را از شوخی‌های بی مزه این‌ها کنار می‌کشد! حسین به من نزدیک می‌شود:
-می‌خواهم بروم خط!....


برای امانت گرفتن کتاب می توانید به مجمع جهانی حضرت علی اصغر(ع) مراجعه کنید.


 

                                                                                   به نیّتِ نشر اسلامِ عزیز