از همان ابتدای کودکی سادگی را به بزرگترهایش درس میداد، نه اینکه به دیگران دیکته انسانیت بگوید. یا نصیحت کند، کارهایش به خودی خود، کلاس درس بود.
زمان کودکیش همیشه خودکار و دفتر کم می آورد، از بس که به دیگران میبخشید. گاهی صبحها زودتر به مدرسه میرفت و حیاط را قبل از آمدن دیگران جارو میکشید.
کم سن و سال که بود، زیاد به خانه داییاش سر میزد. همان روزها یک بار که دایی برای رفت وآمد پسرش به مدرسه، تاکسی گرفتهبود و عباس خبردار شدهبود، جلو آمد وگفت: من خودم پسر دایی را میبرم ومیآورم. آخر آن روزها رسم نبود که بچهها با تاکسی به مدرسه بروند. شوخی میکرد و میگفت که خوشگلم و دوست دارم با خودم باشد که همه نگاهمان کنند. اینطوری به بزرگترهایش هم با احترام وبیمنت درس سادگی میآموخت.
عباس با همان دختر داییاش که اتفاقا خانواده مرفهی داشت؛ ازدواج کرد. اما همچنان روحیه سادگیش را حفظ کرده بود وبرای خانوادهاش هم الگو شده بود. گرچه به مراسم مفصل عروسیشان که خواست خانواده همسرش بود تن داد و خردهای نگرفت، اما پله پله با نرمی و متانت همسرش را نیز همراه کرد. همسرش اینگونه میگوید که ما به خاطر ماموریت کاری عباس مجبور به زندگی در دزفول شدیم. آنجا خانه زیبا وباصفایی به ما دادهبودند،که قبل از ورود من توسط عباس ومادرم جهیزیه نسبتا چشمگیری چیده شده بود. او میگوید در ابتدا با دیدن آن خانه و چیدمانش و تجملی که در خانه به نظر میآمد احساس غرور کردم وخیلی ذوق زده شده بودم. اما به مرور زمان عباس به من یاد داد که بدون آن تعلقات هم میتوانیم خوش باشیم. او با روح من کاری کرده بود که من بسیاری از وسایل غیر ضروریم را با اشتیاق ومیل به دوستان خانوادگیمان هدیه میدادم. البته این کار را هم با اجازه مادرم که جهیزیه را تهیه کردهبود؛ انجام دادیم.
عباس بابایی حتی برای مهمان هم قایل به تکلف نبود. اگر مهمان دعوت میکردند غذای سادهای تدارک میدیدند و اگر ناخوانده بود حتی ممکن بود نون وماست خودشان را پیشش بیاورند.
در حیطه شغلش هم اینگونه بود. گاهی سربازها میآمدند پیش فرماندهشان و برایش درد دل میکردند. یا بعضی وقتها به شکل ناشناس به جای نگهبان ها، نگهبانی میداد تا با خبر شود که آنها در چه شرایطی به سرمیبرند.
اصرار داشت که زن و بچهاش وقتی به خانوادههای روستایی سر میزنند، ساده بپوشند. حتی برای تفریح پیش آنها میرفتند وغذایشان را با انها میخوردند. به این وسیله از مشکلاتشان هم باخبر میشد و کارشان را راه میانداخت.
همسر عباس بابایی اینگونه از او میگوید: لباس پوشیدنش شبیه خلبانها نبود. بعضی وقتها به شوخی میگفتم: اصلا تو با من راه نیا. به من نمیآیی. میخواستم اذیتش کنم. میگفت:تو جلو برو، من پشت سرت میآیم. مثل نوکرها. شرمنده میشدم...
عباس نسبت به مردم بسیار حساس بود، حتی وقتی دخترش از او یک ساعت مچی خواست که برایش بخرد، گفت به شرطی میخرم که فقط توی خانه ببندی. چون توی مدرسه ممکن بود از اولین نفراتی بشود که ساعت مچی داشتند و این باعث میشد بچههای دیگر حسرت بخورند.
او حتی حاضر بود بچههایش را درمسیر همرنگی با مردم به سختی بیندازد، و به آنها یاد دهد که هرگز خود را بالاتر از دیگران نبینند و مثل آنها زندگی کننند، تا بتوانند مشکلات عامه مردم رادرک کنند و شاید بهتر یاریشان کنند. البته عباس بابایی این درس را با هنر عشق و منطق پدرانه به فرزندانش میآموخت، مثل جریان هدیه تلویزیون رنگی از طرف مقامات به خانوادهاش. راضی کردن بچهها برای هدیه دادن تلویزیون رنگی به بچههای شهدا فقط کار یک گپ دوستانهاش با آنها بود. عباس بابایی به بچهها رو کرد و گفت: شما هم پدر دارید و هم تلویزیون. بگذارید این تلویزیون را به بچههایی بدهیم که نه پدر دارند و نه تلویزیون. البته بذر محبتی که شهید بابایی در دل فرزندانش پاشیده بود؛ برای پذیرش کلامش قطعا بیاثر نبود. بعد هم بلند شد و پسر کوچکش را که شاید برای او گذشتن از تلویزیون رنگی سختتربود؛ سواری داد.
این پنجره کوچکی از صفت سادگی شهید بابایی در حد و اندازه من بود. ما را به فهم کمال شهدا راه دوری است، تنها گوشهای از لحظههای زندگیشان برایمان بس است. چرا که پرتویی از نور ارواح با عظمتشان نیز برای هدایت تا ابد فروزان است!
اما افسوس که ما هنوز قصد نکردهیم برای همرنگی باشهدا. که اگر رحیل باشیم سیره شهدا خوب آموزگاریست!